آسمـان کـم بـود، کم، امـا بـرایـم گـریـــه کـرد

مـُردنم را حـدس زد، قبل از عـزایـم گـریـه کـرد

 

دیـدن چـشـمـان تـو یـک اتـفـاق ساده نیست

در بهـایش بی نهـایت چشم هایم گـریـه کــرد

 

دست هایم در خـیـال دسـت هـایـت زنـده بود

دست هـایت را کشیدی دست هایم گریه کرد

 

از خجالت اشک هـای شـوق مـن جاری نشد

مـن بـه جـای دل تپیدم او به جایم گـریـه کـرد

 

بــا صـدای نـغـمـه هـای سـاز، حـرفــم را زدم

ظــاهــرم آرام بــود، امــا صــدایـم گـریــه کـرد

 

رفـتـم از پـیـشـت؛ ولـی مُـردم مـیان هـر قدم

بـس کـه از درد جــدایــی ردّ پـایـم گـریـه کـرد

 

دست گریه،کوچه گریه،چشم گریه،بگذریم...

آسمــان کــم بـود، کـم، امــا بـرایـم گریه کرد